نمی توانستم بگویم میخواهم فقط مرا داشته باشد... تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که "سکوت" کنم و به رویم نیاورم که دلخور شده ام.. یک گوشه کِز میکردم و در جواب پرسش «چیزی شده؟» فقط می توانستم لبخند تلخی بزنم و بگویم: «نه جانم!» نمی شد به اوبگویم ماتمِ چشمهایم را ببیند، معنی لبخند تلخم را بفهمد و دستِ دلم را بگیرد و بهش بگوید ناراحت نباش... من نمی توانستم به او بگویم: «فقط برای من باش» او "خودش"باید می فهمید...